نوشته اول...

نوشته اول...

نظر بدهيد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

برام مهم نبود چه کسی پشت خطه

  تواون روزها نه تنها این موضوع بلکه نسبت به هیچ مسئله ی دیگه ای نمیتونستم واکنش مثبتی
  ازخودم نشون بدم
  و باعث تمام این ناراحتی ها وبی تفاوتی ها کسی نبود جز خودم
  و این ازهمه چیزدرداورتر و نفرت انگیزتر بودکه مسبب تنفروانزجارازخودت ودنیایی که داری خودت باشی
  غرق درافکارم بودم که باصدای شنیدن جمله ی "
  سلام عشق زندگی من"
  انگاری که کسی نشسته باشه و دونه دونه رشته افکارم روقیچی کرده باشه افکارم ازهم گسسته شد
  این صدابرم اشنابود
  صدایی که این اواخرزیاد به گوشم میرسید
  صدایی که گرما وعشق صاحبش رو حتی ازپشت تلفن هم میشد حس کرد

  بدون اینکه پاسخی ازطرف من بشنوه دوباره گفت:

 

 

 

 

 

 

    "خیلی خوشگل شدیا وروجک من"

 

 

   ازشنیدن این حرفش جاخوردم اصلا حواسم نبود کجا هستم سرم رواوردم بالا و یه نگاه به اطرافم انداختم

 

  و دیدم بله مثل اینکه مسافت خیلی زیادی رو طی کردم ومتوجه نشدم انقدرزیادکه دیگه تقریبا به محل خودمون وکوچه ی خودمون رسیده بودم حدود2ساعت پیاده روی...

 

   چشمم روکه چرخوندم نگاهم خورد به نگاه جذابش  چشمای عسلی رنگ و اون خنده ی به قول دوستام دخترکشش البته این نظردیگران بود

ولی همیشه این واسم سوال بودکه ایناراجع به چی حرف میزنن
 واقعا درک نمیکردم
 من هزاران باربه این چشما ونگاه چشم دوخته بودم ولی برام نتونسته بود هیچکدوم ازاین حرفارومعنی کنه

  ولی بااون چهره ی شیرین وقدوقواره ی ریزه ومیزه ونمکی که داشت

 مسلما هردختری رومیتونست شیفته ی خودش کنه

  همین مابین بودکه یهو به خودم اومدم ودیدم  نیشم تابناگوش بازشده ازحرفی که شنیدم که گفت:

 "مرسی عزیزم.نفس من توهم خوشگل شدی این چشمای قشنگته که منو قشنگ وخوشمل میبینه.
 یجورایی خودش داشت ازطرف من به خودش جواب میدادمنم درجواب بهش گفتم:

 سلام خوبی؟؟انقدرتابلووایستادی داری نگام میکنی که فقط خواجه حافظ شیرازومردم شهرشون مونده  قضیه روبفهمه.

 که یهومثل دیوونه ها صداشو برد بالا و گفت:

  گورپدرهمه دنیاکرده

 میخوام همه بدونن که من دیوونتم دیوونه میفهمی؟؟

 دیدم بیشترازاین پیش بره آبرویی برام نمیمونه بهش گفتم باشه بابا خب چراحالادعواداری؟متوجه شدم خب آرومترصحبت کن زشته

  تازه جدای ازهمه آدمای اطرافمون باباش هم دم مغازه ی صنایع چوبی که داشتن وجفتشون باهم کارمیکردن

   ایستاده بود

  منم که چندسال بود باباش رومیشناختم یعنی خانوادگی میشناختیمش

  واقعاخجالت کشیدم

  باباش هم داشت زیرچشمی وچپ چپ نگاهم میکرد

 دوست داشتم زمین دهن بازکنه وباکله برم توش.

 ولی خب "رضا" این حرفاحالیش نمیشدبه گفته ی خودش یه عشق ازهیچی ابایی نداره

  آره اسمش رضا بود.این اسم برام تنها کلمه ای روکه توذهنم تداعی میکرد

  "منیره"بود

  دیگه کم کم داشتم به درخونمون نزدیک میشدم

 باعجله ازرضاخداحافظی کردم وگوشی روقطع کردم کلیدروانداختم توقفل و دروبازکردم

 ازپله هارفتم بالا وطبق معمول همیشه

 باچهره ی عصبانی ولی درعین حال سراسرعشق ومهربون مامانی جونم مواجه شدم

 این نگاه رومیشناختم

  یعنی باجرات میگم تنهانگاهی تودنیاست که اگه هزاران نفرهم درکنارهم باشن

   بازمیتونستم تشخیصش بدم.نگاهی که دراون زمان17 سال ازعمرم روباهاش زندگی کردم.

 همیشه عادت داشتنم وقتی واردخونه میشم تمام دغدغه ها وناراحتیهام روپشت در جامیذاشتم بعدواردمیشدم

 دوست نداشتم هیچ چیزی  کانون گرم وخواستنی 4نفره ی خانوادم روتهدیدکنه.

 بلافاصله کیفم روانداختم رومبل وباشیطنت همیشگی پریدم بغل مامانم ونوک بینیش روگرفتم وگفتم:

 سلام به جیگرترین واخموترین مامان دنیا.میگم توانقدرخوش اخلاق میای به استقبال من شرمندت میشما!!!!

  همیشه باشنیدن این جمله ی من توسط مامانم چیزی جزیه بوسه شیرین نصیبم نمیشد

  منوبوسیدولی هنوزعصبی بودوگفت:

 معلوم هست کجابودی؟؟؟2ساعته کلاست تموم شده

 منم که دیدم هواپسه زودی کیفم روبرداشتم ودرحالتی که داشتم سوت میزدم محل حادثه روترک کردم(یعنی رفتم تواتاقم تابیشترازاین گیرنده)

   البته خودشم میدونست جزپیاده روی تومسیر کاردیگه ای انجام ندادم.

 ولی خب بااین موضوع مخالف بود میگفت که وقتی مسیر ماشین خورهست نیازی به پیاده روی نیست ولی خب به قول قدیمیا {کو گوش شنوا؟؟؟؟؟}


نظرات شما عزیزان:

سایه
ساعت15:42---8 فروردين 1392


منِ او
ساعت12:10---5 فروردين 1392
عالی بود دوستم

مـمل
ساعت22:14---4 فروردين 1392
سلام مرسی از نظرت
خوبه ادامه بده عزیزم
اما قبلش چند توصیه دارم واست اگه ناراحت نمیشی بگم بهت


سکوت غم
ساعت19:05---4 فروردين 1392
سلام دوست عزیز خوبی ممنونم که به وبم سر زدی مطالبت عالین ادامش بده امیدوارم موفق بشی

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







نوشته شده توسط k:f, در تاريخ یک شنبه 4 فروردين 1392برچسب::رمان عاشقانه,دلنوشته های من,عاشقانه های من برای تو,زندگی من,عشق من برای تو,عاشقانه,داستان واقعی,, بازدید : مرتبه


هـر ڪَسـے رآ مے تـوآنِستمـ دوسـت بـِدآرم اگـر ... دوست داشتـَטּ رآ ، از "تـو" شُـروع نمـے ڪردَمـ ............................................... ωــرωــــوزنـــــے اگـــر مـــرا مـــیخواωــت. . . زمــــــــین و زمـاטּ را بــه هم میـــــــבوخـتــґ ............................................... حـرف ِ تـو ڪـه مـے شوܒ... مـטּ ، چـقـܒر טּاشـیـاטּـه ! ادّعایے بـے تـفاوتــے مـے ڪــטּم ! ...............................................
پروفایل مدیر وبلاگ

    جاي كد نظر سنجي
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 22
بازدید هفته : 82
بازدید ماه : 82
بازدید کل : 21963
تعداد مطالب : 5
تعداد نظرات : 13
تعداد آنلاین : 1




مکث تمپ

قالب هاي رايگان وبلاگ

قالب هاي بلاگفا

قالب هاي ميهن بلاگ

قالب هاي پرشين بلاگ

قالب هاي بلاگ اسکاي

قالب هاي ديتالايف

پوسته هاي وردپرس